معنی سر آغاز کتاب و نامه

فرهنگ فارسی هوشیار

سر آغاز

هر چیز که بدان آن چیز آغاز گردد مقدمه دیباجه.

فرهنگ معین

کتاب نامه

(~. مِ) (اِمر.) فهرستی از کتاب های متعلق به یک نویسنده یا کتابخانه یا مربوط به یک موضوع همراه با اطلاعاتی درباره تاریخ تألیف و چاپ کتاب و ناشر، کتاب شناسی.

لغت نامه دهخدا

آغاز

آغاز. (اِ) بدائت (بدایت).بدء (بدو). ابتدا. ابتداء. فاتحه. مفتتح. شروع. سر.دخش. درآمد. صدر. مبداء. اوّل. نخست. ازل. اصل. مقابل فرجام و انتها و انجام و بن و اَبَد:
چون فراز آمد بدو آغاز مرگ
دیدنش بیگار گرداند و مجرگ.
رودکی.
بر اندازه بر هر کسی می خورید
ز آغاز فرجام را بنگرید.
فردوسی.
همین است فرجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما.
فردوسی.
بکوشیم و از کوشش ما چه سود
کز آغاز بود آنچه بایست بود.
فردوسی.
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج، رفتن ز جای سپنج.
فردوسی.
یکی آنکه هستیش را راز نیست
بکاریش انجام و آغاز نیست.
فردوسی.
چرا گشت باید همی زآن سرشت
که پالیزبانش به آغاز کشت ؟
فردوسی.
جهاندار چون دید بهرام را
بدانست زآغاز فرجام را.
فردوسی.
که آهوست بر مرد گفتار زشت
ترا خود ز آغاز بود این سرشت.
فردوسی.
چنین بود از آغاز یکسر سخن
همین باشد و این نگردد کهن.
فردوسی.
ورا زآن سخن تند و ناکام دید
به آغاز آن رنج فرجام دید.
فردوسی.
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت خواهم درست.
فردوسی.
بدل کین همی داشت زاسفندیار
ندانم چه سان بود زآغاز کار.
فردوسی.
همه رنج تو داد خواهد بباد
که بردی ز آغاز با کیقباد.
فردوسی.
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
فردوسی.
شنیدم که رستم ز آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
فردوسی.
چو بشنید کاوس آواز اوی
بدانست انجام و آغاز اوی.
فردوسی.
همه کارها سخت باساز بود
به آوردگه گشتن آغاز بود.
فردوسی.
سپهبد چو بشنید زین سان سخن
که چون بود از آغاز کردار و بن.
فردوسی.
شنیدی که با ایرج کم سخُن
به آغاز کینه چه افکند بن.
فردوسی.
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و بفرجام گنج.
فردوسی.
کنون بازگردم به آغاز کار
سوی نامه ٔ نامور شهریار.
فردوسی.
بدو [قیصر] شاه گفت ای سرشت بدی
که ترسائی و دشمن ایزدی
پسر گوئی آن را کش انباز نیست
ز گیتیش فرجام و آغاز نیست.
فردوسی.
ز آغاز باید که دانی درست
سرِ مایه ٔ گوهران از نخست.
فردوسی.
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند؟
فردوسی.
کنون بازگردم به آغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار [کیخسرو].
فردوسی.
هرچه به آغازی بوده شود
طَمْع مدار ای پسر اندر بقاش.
ناصرخسرو.
ز آغاز بودش بداد آورید
خدای این جهان را ز کتم عدم.
ناصرخسرو.
آغاز تاریخ امیر شهاب الدوله مسعودبن محمود. (تاریخ بیهقی).
دادند دو گوش و یک زبانت زآغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
باباافضل الدین کاشانی.
- آغاز جوانی، رَیعان شباب. عنفوان شباب.
- آغاز کار، ابتدا، فاتحه، افتتاح، شروع، دخش آن.
- آغاز نامه،صدر کتاب. مفتتح آن. سر کتاب. دیباچه ٔ کتاب.
- در آغاز، نخست.
|| و معنی صدا و ندا نیز به این کلمه داده اند و بشعر ذیل تمثل کرده اند و ظاهراً درست نباشد، چه آغاز در این بیت به معنی متبادر لفظ یعنی شروع است:
بدشمن بر، از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد.
رودکی.
|| قصد. اراده. (برهان). صاحب جهانگیری که برهان و دیگران بمتابعت او به کلمه ٔ آغاز معنی قصد و اراده داده اند بیت ذیل را مثال آورده است:
رو بگرد خاکبازی گرد کاین آن راه نیست
کاندرین ره با براق جلد خرتازی کنی
نی تو خود کی مرد آن باشی که خود را چون خلیل
در کف محنت چو گوئی پهنه آغازی کنی.
سنائی.
اگر شاهد این معنی منحصر باین بیت است بی شبهه دعوی غلطی است که از مصحَّف خواندن بیت سنائی پیدا شده، مصراع سنائی اصلش این است:
در کف محنت چو گوی پهنه ٔ غازی کنی.
پهنه همان راکت است و بازی گوی و پهنه، طنیس (تنیس) امروزینست.
- امثال:
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.
حافظ.
ما ثبت قدمه امتنع عدمه.


انجام و آغاز

انجام و آغاز. [اَوُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اول و آخر:
نجوید دگر پرده ٔ راز را
خبرهای انجام و آغاز را.
نظامی.


نامه

نامه. [م َ / م ِ] (اِ) پهلوی «نامک » (= کتاب) مأخوذ از «نام »، کردی «نامه » (= مراسله) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مکتوب. قرطاس قرطس. (منتهی الارب). کتابت. (برهان قاطع). (آنندراج) (انجمن آرا). کاغذی که به نام کسی نوشته شود. (فرهنگ نظام). نوشته. مکتوب. رقعه. تعلیقه. خط. کتابت. (ناظم الاطباء). مراسله. مرقومه. (لغات فرهنگستان). رقیمه. کاغذ که به کسی نویسند:
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
فردوسی.
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین.
فردوسی.
فرستاده آمد چو باد دمان
رسانید نامه برِ پهلوان.
فردوسی.
نامه ٔ نانوشته برخوانَد
خاطر پاک او به روز هزار.
فرخی.
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازدو چوگان.
فرخی.
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
فرخی.
خواجه گفت: هنوز چیزی نشده است نامه ها نوشت به انکار وی و ملامت. (تاریخ بیهقی ص 294). نماز دیگر وزیر و استادم برگشتند به دیوان و مرا بخواندند و نامه نسخت کردن گرفتم. (تاریخ بیهقی ص 379).
چو دیر آیدت پاسخ نامه باز
بدان کاوفتاده ست کاری دراز.
اسدی.
به نامه درشتی فراوان مگوی
که تنگی دل شاه دانند از اوی.
اسدی.
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
اینک پدرْت نامه ٔ چرخست سوی تو
مر فعل چرخ را جز از این نامه برمخوان.
ناصرخسرو.
دل تو نامه ٔ عقل و سخنْت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را.
ناصرخسرو.
نامه نوشتم به خون دیده ولیکن
هیچ نماند ز خون دیده ٔ گریان.
بوالفرج.
تو باز به صحبت من ای جان جهان
چون نامه دوروئی و چو خامه دوزبان.
عبدالواسع.
آن روز که جان نامه ٔ عشق تو بخواند
دل دست ز جان بشست و دامن بفشاند.
انوری.
چون سوی تو نامه ای نویسم ز نخست
یا از پی قاصدی کمر بندم چست.
خاقانی.
این سربه مهر نامه به آن دلستان رسان
کس را خبر مکن که کجا می فرستمت.
خاقانی.
هر نقطه که از نوک خامه ٔ او بر دیباچه ٔ نامه می چکید خالی بود بر روی فضل. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
دیر شد تا نامه ای از تو نیامد سوی ما
گرچه چندین قاصدان نامه بر بازآمدند.
کمال اسماعیل.
وصول نامه ٔ فتح و فروغ روی ظفر
به پیک تیر و رخ تیغ خونفشان باشد.
اثیر اومانی.
مهر از سر نامه برگرفتم
گفتی که سر گلابدان است.
سعدی.
گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست
گر نامه رد کنند گناه رسول نیست.
سعدی.
نامه سهل است نوشتن به تولیکن ترسم
که تو آن نامه نخوانی که در آن نام من است.
اوحدی.
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی.
حافظ.
صد نامه فرستادم و آن پیک سواران
پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد.
حافظ.
ما چو دوریم از درت آخر گهی
نامه ای بنویس و پیغامی بده.
شاهی.
چون محرم رازی به جهان یافت نشد
با نامه و خامه درد دل می گویم.
جامی.
چون ز سوز دل خود نامه نویسیم به یار
الف آه بودنامه ٔ پیچیده ٔ ما.
مشفقی تاجیکستانی.
کرده تحریر غمت در نامه هر جا مشفقی
خامه ٔ او همچونی در ناله ٔ زار آمده ست.
مشفقی.
ز بس در نامه شرح آرزومندی رقم کردم
قلم شد سرگران از نامه ٔ مهر و وفای من.
مشفقی.
چون قلم سوختی از آتش دل نامه ٔ من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ.
هلالی.
در فراقت مینویسم نامه و از دست من
خامه خون میگرید و خط خاک بر سر میکند.
فیضی.
آنکه صد نامه ٔ ما دید و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت.
نظیری.
در وصالی که شود زود میسر مزه نیست
چند روزی بمیان نامه و پیغام خوش است.
طالب.
من که باشم کز چو من بیقدر یاد آورده ای
نامه از رشک همین معنی به خود پیچیده است.
کلیم.
تا رفت بدو نامه ٔ ننوشته فرستم
یعنی که ز هجران توام دیده سفید است.
کلیم.
بوسه را در نامه می پیچد برای دیگران
آنکه میدارد دریغ از عاشقان پیغام را.
صائب.
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامه ٔ ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت.
صائب.
ز هر کس نامه ای آید زند چون شاخ گل بر سر
همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد.
صائب.
که نامه ٔ من مسکین برد به سلطانی
که ره به بام ندارد کبوتر حرمش.
عاشق اصفهانی.
نامه ٔ ما رااگر از ننگ نتوانی گرفت
میتوان از عجز قاصد یافتن پیغام ما.
عاشق.
قاصد ادای نامه تواند نه عرض شوق
حیف از زبان که بال کبوتر نمیشود.
امینی شاملو.
تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب
صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند.
فروغی.
آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامه ٔاو بس که سر خامه بریدیم.
فروغی.
پیک دلاَّرام دی درآمدم از در
نامه ای آورد سربه مهر ز دلبر.
قاآنی.
چون شرح اشتیاق نویسم که نامه را
شوید سرشک و گریه امانم نمی دهد.
دهقان سامانی.
چگونه نامه توانم نوشت بر محبوب
که اشک دیده ٔ من شستشو کند مکتوب.
دهقان.
زشیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست.
وصال.
فرستی نامه ای همراه او نیز
عباراتی سراسر شکوه آمیز.
وصال.
به افسون رای خسرو را بر آن داشت
که می باید به شیرین نامه بنگاشت.
وصال.
هزار نامه نوشتی به دیگران ز وفا
به نام ما ننهادی به کاغذی قلمی.
طایر شیرازی.
برای آنکه از شوق ار نمیرم میرم از غیرت
جواب نامه ام را از خط اغیار بنویسد.
طایر.
ز سوز عشق هرگه می نویسم نامه دلبر را
فتد از نامه ام آتش پر و بال کبوتر را.
طایر.
درانتظار تو مرغی گر از سرم گذرد
ز جا جهم که مگر نامه ای رسید از تو.
لسانی.
بگیر از دست قاصد نامه ای را گر نمی خوانی
ندارد گرچه واکردن بهم پیچیدنی دارد.
راقم.
صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتی
این هم که جوابی ننویسند جوابی است.
راغب تبریزی.
نشان یافتن صد هزارمضمون است
نخوانده نامه ٔ ما را چو دوست پاره کند.
جعفر ساوه ای.
جواب نامه ای از بس ز جانان دیر می آید
جوان گر می رود قاصد به کویش پیر می آید.
معلوم شبستری.
بسی خشنود می آید بسویم قاصدش گویا
که غیراز نامه حرفی از زبان یار هم دارد.
میلی.
چو خواهم نامه ات بر بال مرغ نامه بر بندم
نخست از رشک مرغ نامه بر را بال بربندم.
عذری.
خواهی ای قاصد اگر نامه ٔ تو خوانده شود
به که پیشش بنهی نامه و نامم نبری.
محمد میرک صالح.
مباداسیل اشکم محو سازد حرفی از نامه
به دستی نامه از قاصد به دستی چشم تر گیرم.
هدایت.
ز شوق آن خط مشکین چو مهر از نامه برگیرم
اگر صد بار خوانم تا به پایانش ز سر گیرم.
هدایت.
درد دل را حالیا در نامه می پیچم که کاش
دل به درد آید ترا بر حال غم انگیز ما.
ممتاز.
تو قاصد ار نفرستی و نامه ننویسی
از این طرف که منم راه کاروان بازاست.
قاسمی.
رسید قاصدم از پیش یار و میگوید
گرفت نامه و از هم درید و هیچ نگفت.
؟
خرم آن دم که ز در قاصد دلدار آید
نامه ناخوانده هنوز از عقبش یار آید.
؟
از برای نامه ٔ ما قاصدی در کار نیست
کاروان اشک ما منزل به منزل میرود.
؟
ندارد نامه ای قاصد به کف اما ز کوی او
بسی خرسند می آید ندانم چیست پیغامش.
؟
احوال ما ز حوصله ٔ نامه بیش بود
برخی از آن به بال کبوتر نوشته ایم.
؟
نامه ٔ من میرود نزدیک دوست
کاشکی من نامه ٔخود بودمی.
؟
مردم دیده به پای قلم افتد هر دم
که مرا نقطه ٔ حرفی کن و با نامه فرست.
؟
منت از بال کبوتر نکشم ای صیاد
خودبخود نامه ٔ من شوق پریدن دارد.
؟
|| کتاب، همچون شاهنامه و فرس نامه و بازنامه و امثال آن. (برهان قاطع). کتاب. (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). هر نوشته و کتاب مثل شاهنامه و مرزبان نامه. (فرهنگ نظام). صحیفه. (مهذب الاسماء). کتاب. صحیفه. (السامی).سفر. قط. (ترجمان القرآن). سفر. طرس. (دهار). ذبر. کتاب. قط. ملیکه. لسان. مُلَظَّه. صحیفه. (منتهی الارب):
سرانجام آغاز این نامه کرد
جوان بود چون سی و سه ساله مرد.
بوشکور.
بگویش که من نامه ٔ نغزناک
فرازآوریدستم از مغز پاک.
بوشکور.
بدین نامه من دست کردم دراز
به نام شهنشاه گردن فراز.
فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدان اندرون داستان.
فردوسی.
نبیند کسی نامه ٔ پارسی
نوشته به ابیات صد بار سی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2477).
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه ٔ مانی شده پر نقش و صور.
فرخی.
نامه ٔ مانی با نامه ٔ تو ژاژ است
شعر خوارزمی با شعر تو لامانی.
فرخی.
گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
نامه ٔ شاهان عجم پیش خواه
یکره بر خود به تأمل بخوان.
ناصرخسرو.
ز نامه های کهن نام خسروان برخوان
یکی جریده ٔ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
بخوان آن نامه کاندر نامه ٔ خویش
نشان دادت بسی آن مرد تازی.
ناصرخسرو.
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامه ٔ مانی کجا چون مصحف قرآن بود.
امیرمعزی.
بر گل نو زندواف مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامه ٔ پازند و زند.
سوزنی.
- نامه ٔاعمال، نامه ای که فرشتگان نیک و بد هر کس رادر آن نویسند:
تا به هنگام خواندن نامه
خجلی نایدت به روز نشور.
ناصرخسرو.
پیشتر آنکه ازاین خانه بخوانندم
نامه ٔ خویش هم امروز فروخوانم.
ناصرخسرو.
به نامه درون جمله نیکی نویس
که در دست تست ای برادرقلم.
ناصرخسرو.
آن نامه نشان روسیاهی است
نامش چو نوشته شد گواهی است.
نظامی.
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زرد.
مولوی.
بدگمان باشد همیشه زشت کار
نامه ٔ خود خواند اندر حق یار.
مولوی.
نامه ٔ عیب کسان گیرم که برخوانی چو آب
نیم حرف از نامه ٔ خود برنمی خوانی چه سود.
اوحدی.
سیه شد نامه ٔ ما تا بحدی
که نبود از سفیدی جای مدی.
وحشی.
منم چون نامه ٔ خود روسیاهی
سیه رومانده ای بی روی و راهی.
وحشی.
بروز حشر که اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ٔ سیاه من است.
قاآنی.
رجوع به نامه سیاه شود.
|| فرمان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). حکم. منشور پادشاهان. (آنندراج) (انجمن آرا):
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامه ٔ تو نوا و فرسته شد.
دقیقی.
و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده. (تاریخ بیهقی ص 376).
نامه ٔ آزادی آمده ست سوی من
پنهان درشد ز خلق در دل و جانم.
ناصرخسرو.
- روزنامه، جریده. مجله. در تداول امروز: مطبوعاتی که به صورت روزانه یا هفتگی یا ماهانه نشر شود.
|| دستورالعمل. سرمشق. (ناظم الاطباء). || خط تعلیق را نیز گویند به اعتبار اینکه احکام و فرامین را به آن خط مینویسند. (برهان قاطع). خط تعلیق. (ناظم الاطباء). || به معنی سیلاب هم آمده است. (برهان قاطع). سیلاب. توجبه. || آئینه. مرآت. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- آئین نامه. اجاره نامه. اجازه نامه. اندرزنامه. بارنامه. بازنامه. باشنامه. بخشنامه. برنامه. بیان نامه. بیزاری نامه. بیعنامه. پندنامه. تسلیت نامه. توبه نامه. خدای نامه. خوابنامه. دعانامه. دعوت نامه. روزنامه. روشنی نامه. زیارت نامه. ساقی نامه. سالنامه. سفرنامه. سوکنامه. سوگندنامه. شاهنامه.شبنامه. شناسنامه. شهادتنامه. صلح نامه. طلاقنامه. عقدنامه. عنایت نامه. فالنامه. کارنامه. کابین نامه. گاهنامه. گذرنامه. گزارش نامه. گزارنامه. گزاره نامه. گشادنامه. گنج نامه. گواهی نامه. لعنت نامه. لغت نامه. مرامنامه. مغنی نامه. مناقب نامه. منقبت نامه. نظامنامه. نفرین نامه. ننگنامه. ورنامه. وصیت نامه. وکالت نامه.
- نامه ٔاسرار، نامه ٔ اعمال. رجوع به نامه ٔ اعمال شود:
خوانند بر تو نامه ٔ اسرار بی حروف
دانند کرده های تو بی آنکه بنگرند.
ناصرخسرو.
- نامه ٔ ایزدی، کلام اﷲ. کتاب اﷲ. قرآن.
- نامه ٔ خاقانی، فرمان پادشاهی. (ناظم الاطباء).
- نامه ٔ دلگشا؛ مکتوبی که خوشحالی و سرور آرد. (ناظم الاطباء).
- نامه ٔ همایون، فرمان همایون. (ناظم الاطباء).


آغاز کردن

آغاز کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) بداء. ابتداء. بنیاد کردن. شروع.سر گرفتن. از سر گرفتن. انشاء. آغازیدن. آغاز نهادن. گرفتن. برداشتن. برداشت کردن. افتتاح:
بدشمن بر از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد.
رودکی.
سرانجام آغاز این قصه کرد
جوان بود چون سی ّوسه ساله مرد.
ابوشکور.
برآغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.
ابوشکور.
کنیزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهری جستن آغاز کرد.
فردوسی.
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی در نبرد.
فردوسی.
ز مهراب و زال آن سخن راز کرد
نخستین از آن جنگ آغاز کرد.
فردوسی.
بفرمود تا نام او سر کنند
بدانگه که آغاز دفتر کنند.
فردوسی.
نگهبان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مویه آغاز کرد.
فردوسی.
سر گنجهای کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد.
فردوسی.
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
وز آنجایگه رفتن آغاز کرد.
فردوسی.
چو آغاز کردی بدینگونه جای
کجا آمدی جای از این سان بپای.
فردوسی.
سلیح و درم دادن آغاز کرد
جهان را ز گردان پرآواز کرد.
فردوسی.
من آغاز کرده بودم که بازگردم مرا بنشاند. (تاریخ بیهقی). آغاز کرد تا پیش خواجه رود. (تاریخ بیهقی). آغاز کردم آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. (تاریخ بیهقی). چون او به خرگاه رسید حدیثی آغاز کرد... و سخت سره و نغز قصه ای بود. (تاریخ بیهقی). چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم. (تاریخ بیهقی). چون... فضیحت خویش بدید [شتربه] بمکاره آغازکند. (کلیله و دمنه). چون کاری آغاز کند [شیر] که بصواب نزدیک... باشد در چشم دل او آراسته گردانم. (کلیله و دمنه).
نطفه را گر ز قبول درِتو مژده رسد
کندآغاز هم از پشت پدر خندیدن.
ضیاءالدین پارسی.
آن امام القصه گفت آغاز کرد
دفتر عشاق از هم باز کرد.
عطار (مصیبت نامه).
یکی از آن میان زبان تعرض دراز کرد و ملامت آغاز. (گلستان). بنشست و عتاب آغاز کرد. (گلستان). هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آنکس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند. (گلستان).
سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سرانگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش بجان آید.
سعدی.


آغاز نهادن

آغاز نهادن. [ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) آغاز کردن. آغازیدن: پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد. (کلیله و دمنه). شکال هم بدین نمط فصلی آغاز نهاد. (کلیله و دمنه). هر دو جنگ آغاز نهادند. (کلیله و دمنه).

عربی به فارسی

کتاب

فصل یاقسمتی از کتاب , مجلد , دفتر , کتاب , درکتاب یادفتر ثبت کردن , رزرو کردن , توقیف کردن , نامه رسمی , نطق , سخنرانی , فصاحت و بلا غت , خطابه , سخن , حرف , گفتار , صحبت , گویایی , قوه ناطقه

فرهنگ عمید

کتاب

نوشته،
اوراق چاپ‌شدۀ جلدشده،
[قدیمی، مجاز] قرآن،
[قدیمی] نامه،
* کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب‌های دیگر از پیامبران بنی‌اسرائیل،


آغاز

[مقابلِ انجام و فرجام] لحظه یا جای شروع کار،
(اسم مصدر) شروع،
(بن مضارعِ آغازیدن) = آغازیدن
[قدیمی] روز ازل،

معادل ابجد

سر آغاز کتاب و نامه

1794

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری